پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

فریادهای من

فریادهای من این روزها با سکوت پیوند خورده اند، آرام و بی صدا گویی سالهاست فریاد، در من مرده است فریادهای من این روزها، جور دیگری است از قدیم رفته رفته ساکت و آرام تر می شوند پندارهای من در لابه لای شان غوطه ور می شود ساکتش می کند فریادهای من در گوشه ی سرد بغز من کز کرده اند آرام و بی صدا همچو شعله های آتشی خفته در زیر خاک فریادهای من زیر سنگینی ی این سکوت حبس گشته اند آرام و بی صدا لب فرو بسته اند گر زمان کمی بیشتر مرا جا زند فریادهای من تا همیشه گوشه گیر این بغز باقی اند ...
21 آذر 1391

یک روز بدون نگرانی هایم

کاش یک روز می آمد که آن روز دیگر از ارتفاع نمی ترسیدم و همان روز سر و کله ی چارلی ی کارخانه شکلات سازی با آسانسور شیشه ای یش پیدا می شد و خودش سوار نمی شد و من بودم و آن آسانسور شیشه ای و یک جعبه شکلات واقعی و طبقه طبقه از این جایی که هستم بالا می رفتم و زیر پایم همه بزرگ ها کوچک و کوچک تر می شدند و من بالا و بالاتر می رفتم و وزن نداشتم و معلق می شدم و پا روی پایم می انداختم و روی هوا لم می دادم و شکلات می خوردم و زیر زیرکی پایین را نگاه می کردم و لبخند می زدم و بالا می رفتم و دور می شدم و دود نبود و ابر بود و زمین گرد بود و خدا نگاهم می کرد و قانونی وضع نمی شد و هیچ نبود که نگرانم کند و خوب و بد همان پایین جا می ماند و شکلات ها تمام نمی شدن...
16 آذر 1391

شوق

 صدای آمدن هایت در کوچه پس کوچه های زندگی ی مان طنین خوش آهنگی رقم زده است که می شود با آن شوق را نواخت ،هیجان را مزه مزه کرد و جا م های لذت را پر و خالی نمود. این روزها از لابلای مارپیچ های خاکستری رنگم تنها تو میگذری و اندیشه های رنگارنگی که برای زندگی بخشیدن به تو در میان آنها شکل می گیرند، بزرگ می شوند و تپیدن های قبلم را پر رمق تر می سازند. آمدنت را در سکوت نظاره می کنم، تا روزی که خودت قصد آمدن کنی، کاسه های صبرم را هر روز بزرگتر انتخاب می کنم تا مبادا لبریز شود تا مبادا بی طاقتم کند. شوق روزهای با تو بودن، گذر این روزهای دلتنگی را بر من آرامتر می سازد. شوق لمس گونه های پاک تو روح تازه می دهد کهنه اشتیاق جا گرفته در گوشه گ...
6 آذر 1391

یک بهانه برای کودکی

کودکی هایم را ورق میزنم تا به حیاط خانه میرسم یک حوض داشت یک حوض نه ، آن زمان برای من یک دریاچه بود برای خود. روزهای پر و خالی کردن حوض برای من روزهای شادی و ترانه بود، آن روزها انگار جهانی را می ساختم ز نو ، انگار همه ی پروانه ها آن روزها در حیاط خانه ی ما رقص می کردند برای من کنار  حوض. حوض، چه بهانه شیرینی بود برای زندگی، برای شاد بودن کودکی، برای خندیدن کودکی، برای هیاهوهای کودکانه ام، برای آنکه یک روز کنار باغچه در حیاط، روز عید من شود. وای چقدر یک حوض آب ، بهانه شیرینی ست برای کودکی. چقدر دلم می گیرد که امروز خانه ی ما حوضی برای یک بهانه ی خوب کودکی، ندارد به ارمغان برای تو. کاش می شد حوضی برای تو دست و پا کنم تا تو هم مثل...
24 آبان 1391

خواب

امروز صبح خدا چشمان مرا سوی پنجره ای رو به خودش باز نمود. خواست نشانم بدهد که چقدر خندانی و چطور روی زانوی یک پری لم دادی، یک سبد سیب از باغ خدا در دستت با تاب موی پری، نقش رود می انداختی. این روزها من نیز با خیال نقش می اندازم، نقشی از دستان کوچک تو در دستم.  
20 آبان 1391

مادرانه هایم

گاه در میان این روزهای بی تام، در میان هیاهوی این قلبم، با خود به این می اندیشه ام که نکند این خودخواهی ی من است که آمدنت را رقم می زند، نکند این دنیا برای بودنت کوچک باشد، نکند چشمانت در اینجا نگران باشد، نکند پنجره را که باز کنی دلت بلرزد، نکند آنچه شایسته توست مهیا نشود و نکند نکندهای مادرانه ای که این روزها اجین با ذهن من شده اند. اما همیشه پس از تمامی این دلپریشانی های مادرانه ام، ایمان می آورم که این جهان برای تکاملش تو را کم دارد. و این، مرا برای آمدنت، جان بخشیدنت و پروراندنت راسخ ترم میکند. جان من، بیا که این جهان و هرچه در او هست چشم انتظار خنده های توست. بیا که جان مادرانه ام از آن توست. ...
16 آبان 1391

ای کاش...

کمی آنطرفتر از اینجا، جایی هست، جایی که همه گوشه آن آسمان بنشستست، جایی که زمین با آسمان ترکیب است، جایی که پریای قصه در آن، رویا نیست. جایی که دستان کوچک مخملی ات، خانه شاپرکی ست، جایی که تو در آن، به راستی، می خندی. ای کاش زمین، خوی ی پریایی ی تو را چون خود، نکند. ای کاش زمین، تار و پود این فرش آسمانی ی تو را خاکی نکند، ای کاش آمدنت را قدر نهد، ای کاش روزی که بیایی روح آسمانی ی تو، یک زمینی نشود... ای کاش زمین، جاری از خنده های تو شود.  
10 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد