پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

لوبیای سحر آمیز

دیروز با چشمان خود دیدم که چگونه برای زندگی کردن می تپیدی و جان می بخشیدی تن کوچک و خارق العاده ات را. تپیدن هایت نشان از جریان یک زندگی است ... جریان یک راه پر فراز و نشیب، جریان رویارویی با دنیایی که می ترساند دل مادرانه ام را. وقتی به قلب کوچک تو و این دنیا، یکجا در کنار هم می نگرم ترس و نگرانی وجودم را از آن خود می کنند و از برای قلبت دلم میلرزد که نکند چنین و چنان... پدرت برای تپیدن هایت اشک می ریخت و عاشقانه نظاره ات می کرد و من اما مبهوت فقط در سکوت نگاهت می کردم... دیدمت در قد و قامت یک لوبیا که به راستی سحر آمیز بودی و سرشار از زندگی... دست های کوچکت که میلیمترهای خط کش را توان اندازه گیری نیست برای آنها و من بودم و تو اندرون ...
17 بهمن 1391

دستان تو

      اندیشیدن به دست های کوچکت این روزها بزرگترین بهانه بودنم است، وقتی تکان های آن ها را در ذهنم مرور می کنم دیگر از یاد می برم امروز چند روز است که از ماه می گذرد که چقدر آسمان امروز آلودست و حساب پس اندازم پوچ ترین دارای یه دنیاست دیگر از برای من. امروز که تو هستی و تکان دستانی که گویی در حال رهبری ی زیباترین سمفونی ی زندگی هستند دیگر همه آنچه برای آرامشم در نیاز است مهیاست و کم کم سر و کله همه پروانه هایی که در کودکی می دیدم دوباره پیدا می شود و اگر پس از باران آسمان را نیم نگاهی اندازم در پس همه آلودگی هایش رنگین کمان را خواهم یافت با تمامی ی هفت رنگش و هر روز شوق بیداری در چشمانم فراتر می رود و اینها جزئی از...
15 بهمن 1391

ده هفتگی

گاهی توی لحظه هایی از زندگی با چیزهایی روبرو می شیم که شاید توی حجم و اندازه کوچک به نظر بیاند ولی اونقدر بزرگ هستند که برای یه عمر درونت ریشه بدن... چیزهای کوچکی که به بزرگی ی وسعت این دنیا به چشم میان و این همان چیز کوچک زندگی ی من است که در ده هفتگی از زندگی ی خود و با 3 سانتی متر قد، مسافت های طولانی انگیزه برای من به همراه آورده است... ...
9 بهمن 1391

اندکی درد و دل

چه خوش خرامیده ای در تار و پودهای بهم تنیده شده سلول های من با خودت، آرام و بی صدا و من اینجا در این دنیای پر هیاهوی بیرون، در غوغا. تو بی صدا جان می گیری ز من و من پر تلاطم جان می دهم برای تو و خیالم از هر گزندی بر تو آسوده است و می دانم آشیانه امنی داری و در این سوز و سرما جای تو گرم است، پس خوب جان بگیر، غلط بزن، جا خوش کن، جنینی کن و لذت ببر. این روزها در گذرند، حال و هوای مرا خودت می دانی که گاه سرخوش و گاه ناخوشم ، گاه پای رفتنم نیست و گاه تا ابد می روم. ای هورمون های زنانه ی تنگ نظر بارداری ی من، با من چه می کنید این روزها. اما بدانید که هر دو قلبی که در سینه دارم با هم می تپند و ادامه می دهند و از پا نمی افتند با این باد و طوفانی ک...
25 دی 1391

روزی که تو آمدی...

کنجد کوچک من امروز تو پنج هفته و شش روز است که آمده ای و پا گذاشته ای در این دنیا تا روشن تر سازی چراغ هایی که همه این سال ها روشن نگه داشته ایم، تا  یکی از ارزشمند ترین قطعه ی گم شده ی  این جهان هستی باشی و پر کنی جای خالی ی وجودت را برای تکامل این جهان و زندگی را رنگ دیگری بخشی... سه شنبه 28 آذر ساعت 9 صبح من با دو عدد بی بی چک و با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر توان دیدن ندارند غرق از سکوت و خیره گی و مات و مبهوت اولین نشانه آمدنت را نظاره گر بودم هوش و حواس از من رخت بر بسته بود ، انگار در این دنیا سیر نمی کردم، انگار این من نبودم و باور در مغزم به سختی جای خود را پیدا می کرد. اولین کاری که کردم به دوستانی که تمامی ی...
5 دی 1391

تو با منی

پاییز به انتهای بودنش نزدیک است، درختان آخرین روزهای عاشقانه خود را رو به خزان در عبورند و باران تا آنجا که می تواند این روزها را سیراب می سازد از عشق و جاری می کند پاکی ی خود را در کوچه پس کوچه های دورترین نقطه از دنیا. روزهای پایانی آذر ماه است و انتهای پاییز از برای مهر وصف ناشدنی ی من به او همیشه برایم به سختی در گذر بوده است ولی اینبار گذر پاییز رنگ دیگری ست بر من و به راستی آخرین باران های پاییزی چه خوش بارید بر من و تازه کرد نفس های مانده در درونی ترین نقطه از وجودم را و عاشقانه ترین ترانه هستی را سر داد در من. در واپسین روزهای پاییز، بهار آرام و خرامان در دلم نشست و جان دوباره ام داد برای زیستن. کلمات یارای نوشتنم نیست تا سر با...
29 آذر 1391

تیک تیک تیک...

تیک تیک تیک... ثانیه ها در گذرند آرام مثل همیشه برای آنها تفاوتی نمی کند چه کسی چه چیز را در انتظار نشسته است همیشه کار خود را می کنند تیک تیک تیک... آرام آرام و در سکوت گذر از این آخرین روزهای شمارش ثانیه ها یکی از سخت ترین گذرگاه های زمان است انگار، پای رفتن نیست تو را، اما خیال تا فردا و فردا های بعد هم رفته است و گاه در همه این اضطراب های پشت این انتظار گرده های امید پخش زمان می کند و تو آرزوهایت را می بینی که آمده اند بزرگ شده اند پا گرفته اند و زندگی جاری ی شان گشته است. همیشه در زندگی گره های کوری هست که لذت باز شدن آنها را نخواهی چشید مگر حس دردناک کشیده شدن دندان هایت را روی آنها تجربه کنی و چه شیرین است لحظه باز شدن این کور گره...
22 آذر 1391

فریادهای من

فریادهای من این روزها با سکوت پیوند خورده اند، آرام و بی صدا گویی سالهاست فریاد، در من مرده است فریادهای من این روزها، جور دیگری است از قدیم رفته رفته ساکت و آرام تر می شوند پندارهای من در لابه لای شان غوطه ور می شود ساکتش می کند فریادهای من در گوشه ی سرد بغز من کز کرده اند آرام و بی صدا همچو شعله های آتشی خفته در زیر خاک فریادهای من زیر سنگینی ی این سکوت حبس گشته اند آرام و بی صدا لب فرو بسته اند گر زمان کمی بیشتر مرا جا زند فریادهای من تا همیشه گوشه گیر این بغز باقی اند ...
21 آذر 1391

یک روز بدون نگرانی هایم

کاش یک روز می آمد که آن روز دیگر از ارتفاع نمی ترسیدم و همان روز سر و کله ی چارلی ی کارخانه شکلات سازی با آسانسور شیشه ای یش پیدا می شد و خودش سوار نمی شد و من بودم و آن آسانسور شیشه ای و یک جعبه شکلات واقعی و طبقه طبقه از این جایی که هستم بالا می رفتم و زیر پایم همه بزرگ ها کوچک و کوچک تر می شدند و من بالا و بالاتر می رفتم و وزن نداشتم و معلق می شدم و پا روی پایم می انداختم و روی هوا لم می دادم و شکلات می خوردم و زیر زیرکی پایین را نگاه می کردم و لبخند می زدم و بالا می رفتم و دور می شدم و دود نبود و ابر بود و زمین گرد بود و خدا نگاهم می کرد و قانونی وضع نمی شد و هیچ نبود که نگرانم کند و خوب و بد همان پایین جا می ماند و شکلات ها تمام نمی شدن...
16 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد