پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

شیر

این مایع حیات، این یگانه منبع جاودانگی ی این روزهای تو، این سرشار از داشته ها، این سپید پاک را خدا برایت بی افزایدش دخترم. به راستی که یکی از شاهکارهای خلقت است همین شیر، این روزها همه دلبستگی و وابستگی ی تو همین شیر است و شیر است و شیر... عاشق لحظه های شیر خوردنت هستم، لحظه هایی که چشم در چشم من شیر می خوری، لحظه هایی که چشم بسته شیر می خوری، لحظه هایی که شیر را با ولع می خوری، لحظه هایی که برای شیر سرت را بی وقفه این طرف و آن طرف تکان می دهی تا پیدایش کنی، لحظه هایی که انگشت مرا می فشاری و می خوری، لحظه هایی که دستت را زیر چانه ات می گذاری و می خوری، لحظه هایی که لج می کنی و مابین شیر خوردنت گریه می کنی، لحظه هایی که سینه ام را با د...
2 مهر 1392

عاشقانه ها

چقدر ابد ، زمان اندکی ست برای آنکه به کفایت کنارت باشم... عزیز دلم تو این عکس ٨ روزه هستی دردت به جونم که توی تختت یه نقل کوچولو هستی دوست دارم  قشنگ مامان هر روز تو این تخت ازت عکس می گیرم و بزرگ شدنت رو قدر می دونم ...
30 شهريور 1392

این دو هفته

دخترکم الان تو آغوشم به خواب رفتی و خدا می دونه وقتی یه فرشته با قد و قامت تو، تو بغل یه مادر به خواب بره یعنی چی... روزها با سرعت درگذرند و چشمان من هر روز شاهد تغییرات چشمگیری ست که در وجود تو در حال رخ دادن است، هر روز دستان خدایی را می بینم که چگونه دخترک کوچک مرا مورد لطف خود قرار می دهد، دخترک کوچکی که امروز توانایی پیدا کرده در چشمان من زل زند و به چشمان من خیره شود و دنیا را در قلب من جا نهد، دخترکی که کوچکی ی دستانش شیدایم می کند، دخترکی که وقتی سینه مادرش را جستجو می کند بار دیگر ایمان می آورم به یگانگی یکتای بی همتای زمین و آسمان، دخترکی که هوشیارانه زندگی را در پیش گرفته است، دخترکی که به هنگام شیر خوردن انگشت اشاره مرا در دستش...
19 شهريور 1392

پریا

یکی بود یکی نبود... زیر سقف آسمون، میون ی عالمه ستاره و رنگین کمون، روی ی ابر سپد، ی پری نشسته بود... موهاش و دور و برش انداخته بود ... با خدا بازی می کرد ... واسه ی ستاره ها طنازی می کرد ... باد لابلای موهای مجعدش عشق بازی می کرد ... صدای خنده هاشون تا زمین، تا توی دشت و دریاها می نشست... پری ی کوچلولوی تو دست خدا، زمین و نگاه می کرد، تو چشاش برقی می زد، روی گونه های کوچیکش برگ گلی نقشی می زد ... پری ی آسمونی ستاره ها رو راهی ی زمین می کرد، آرزوی آدمای  زمینی رو با هر یه دونه ستاره ی دنباله دار، روونه ی زمین می کرد... خدای مهربون آسمونا، پری رو آماده ی زندگی ی زمین می کرد...  از ته ا...
2 مرداد 1392

بال هایم

 این روزها توان پریدن دارم. می توانم تا آن بالاها بال بزنم و گوشواره های آسمان را لمس کنم ، می توانم بر فراز آبی ترین اقیانوس ها نیز پرواز کنم، آبی ی آبی شوم... این روزها دو بال دارم که توانم می دهند برای پریدن، برای رهایی ... بال هایی که روی شانه هایم نیست...  بال هایی که درون من اند... بال هایی که از درون مرا پروازم می دهند... بال های سپیدی که اوج می دهند مرا تا خدا... دخترکم! تو آن تو بال سپید درون منی که این روزها سنگینی تورم پاهایم را به سبکای پرهایت می کنی تا بتوانم بال بگیرم. تو آن بال های مقدس درون منی که خستگی های روزانه ام را التیام می دهی. تو آن بال های پرواز منی برای رهایی از زمختی های زمین. آن بال های پرواز من ...
31 تير 1392

خوشبختی

خورشید با سرپنجه های سوزانش در حال خودنمایی است، این روزها مال اوست، به نام اوست ...اما انگار از گوشه ای، کناری، درزی، راهی، جایی که نمی دانم کجاست، خنکای آرامی را می شود روی گونه ها حس کرد... هرچه هست دوستش دارم . نمی دانم چگونه خود را از آسمان و این همه شعله های خورشیدی گذرانده و به زمین رسانیده است تا هرچند کوچک و کم رمق اما مرهمی باشد بر روی تنگی ی نفس های گرم امروز من. انگار کسی آن بالاها دلش آرام است...لبخند می زند ... نفس می کشد... امید دارد و خنکای امیدوار نفسش از میان تابش های داغ خورشید عبور کرده و تا این پایین آمده و آرام و بی صدا از گوشه پنجره تاکسی می رقصد و بر من می نشیند و مرا نیز آرام می کند ... ...
31 تير 1392

پاداش

به خودم که نگاه می کنم بزرگ شدن تو را می بینم، بزرگ شدن دست های کوچکی که یک گوشه از دست های من جا خواهند گرفت. به خودم که نگاه می کنم ناخودآگاه دست هایم به سوی تو حرکت می کنند، باید  تو درون دست هایم باشی تا بتوانم خودم رو پیدا کنم. به خودم که نگاه می کنم صورت تو را تصور می کنم، موهای تو را شانه می زنم... به خودم که نگاه می کنم  تو را می بینم. چقدر خوب در من جای گرفته ای، چقدر آرام مرا از آن خود کرده ای، چقدر این روزها زیباترم کرده ای، چقدر این روزها توان به من داده ای، چقدر به من دانایی  بخشوده ای، چقدر در من بذر احساس کاشته ای، چقدر در من سلول های تازه بافته ای، چقدر آرام زندگی را در من پیش برده ای... به خودم ...
13 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد