پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

دستانت

این دستی ست که با سخاوت تمام باز نگه داشته شده است و می دانم که نور طلب می کند برای پاک ماندن، برای صداقت، برای بی ریایی و برای درستی... بی صبرانه در انتظار لمس دستان کوچکت هستم برای نوازش این همه زیبایی و پاکی روی گونه هایم... تا یادم بیاید آدمی یعنی همین قدر پاک و ساده و خالص... تا یادم بماند همیشه شروعی هست برای صادق بودن... آرزو می کنم دستانت برای همیشه پاکی را از آن خود کند... کف دست راستت عزیزم ...
21 اسفند 1391

روزهای پشت سر

روزهای آخر سال یکی پس از دیگری درگذردند به سوی بهار، به عقب که باز می گردم روزهای بر من گذشته ای را می بینم که گاه همچون یک خط ممتد در سکوت و یکنواخت و گاه از ارتفاعات سخت تپه ماهورها گذر کردم و البته روزهایی نیز به دشت های شقایقی رسیدم که با خنکای شبنم های دشت آرام گرفتم، انقدر آرام که نشستن تک تک شقایق ها را برگوشه گیسوانم به تماشا بنشینم و اکنون در واپسین روزهای این سال دستانم مملو از شقایق های عاشقانه ای است که از برای پا گرفتن عشقی بزرگتر در باغچه های زندگی یمان جای می دهم، شقایق هایی که وقتی تو بیایی با خودت بزرگ شوند و سیراب ه آرامشت کنند... خانه غرق عاشقی به توست... سه ماه گذشت و تو تمامی ی این روزها درون من با من یک نفس بودی، بر...
10 اسفند 1391

چرا وبلاگم...

اینجا برای من صرفاً یه جا برای نوشتن خاطرات نیست اینجا رو با عشق جلو می برم تا همه لحظه های شیرین عشق یک مادر و پدر به فرزندش رو ثبت کنم، تا اگه فردا از راه رسید و گرد زمان و مشکلات روی روابطمون نشست، یادمون بیاد روزهایی داشتیم که نفس به نفس هم زندگی کردیم... روزهایی که برای بودنمون به بودن دیگری نیاز داشتیم... تا بدونیم عشقمون به چه نحوی شکل گرفت و تا کجای وجودمون رخنه کرده بود، روزهایی که بازگشت و تکراری ندارند اما کافیه با نیم نگاهی به اون روزها دلمون آروم بگیره، اشک شوقی روی گونه هامون بغلطه و هرگز دست های همدیگه رو فراموش نکنیم...  بچه ها وقتی بزرگ میشن خواسته یا ناخواسته فاصله بین اونا و پدر و مادرشون هم بزرگ و بزرگ تر می شه انق...
8 اسفند 1391

شماره 8

دیدن دوباره تو بال و پرهای مادرانه ام را شانه می زند با شوق و چنگ می نوازد با عشق ... آینه زیبایم نشان می دهد امروز، عطرها هورمون هایم را بی تاب نمی کند انگار، موهایم با سفیدی می درخشد در نور، آسمان غرق عشق بازی در ابر، بوی نرگس، آرام می خزد از لای درز پنجره های خانه، کاج کوچه امروز با نسیم می رقصد... همه گویی با هم قصه عشقِ امروز مرا می دانند -قصه دیدن فانوسک دل- همه انگار یکصدا می خوانند آواز خوش مادر را... دیدن ده ها فانوسک کوچک در دل مادرانِ اینجا (رادیولوژی دکتر شاکری) بازی نور به راه انداخته است ، ای کاش همه می دیدند اینهمه نور اینجاست... جای رنگ گهواره و ظرف غذا، نور ذخیره می کردند از برای فردا! این دو چند تا ابد هستند دور و بر ما...
2 اسفند 1391

برای تو

این نخستین باری است که برایت می نویسم تا بدانی برای آمدنت تمامی لک لک های دنیا را صدا زده ام و انتظار آمدنت را هر روز از پشت پنجره زندگی مان نظاره گر شده ام ...
18 بهمن 1391

لالایی 1

لالا    لالایییییییییییی         لالا   لالایییییییییییییییی عزیزززززززززززززززک مـــــــــــــن آرام جانـــــــــــــــــــــــــــــــــم وقتی که خواااااابییییییییی، صورت نازززززت، مثه یه ماه ه  ه ه ه ه ِ وقتی بیداریییییییی،  مثه ستاره ه ه ه ه  شادی میاره ه ه ه ه ه لالالالایییییییی    لالالالایییییییی    لالا  لالایییییییییی لالالالایییییییییییییی بخواب که مامااااااااان غرق تماشااااااست، چشماش بیداره ه ه ه ه ه ه رو به فرداهااااااست لالا   لالالااااااااااا  لالا   لالاییییییییییییی   &nbs...
18 بهمن 1391

لوبیای سحر آمیز

دیروز با چشمان خود دیدم که چگونه برای زندگی کردن می تپیدی و جان می بخشیدی تن کوچک و خارق العاده ات را. تپیدن هایت نشان از جریان یک زندگی است ... جریان یک راه پر فراز و نشیب، جریان رویارویی با دنیایی که می ترساند دل مادرانه ام را. وقتی به قلب کوچک تو و این دنیا، یکجا در کنار هم می نگرم ترس و نگرانی وجودم را از آن خود می کنند و از برای قلبت دلم میلرزد که نکند چنین و چنان... پدرت برای تپیدن هایت اشک می ریخت و عاشقانه نظاره ات می کرد و من اما مبهوت فقط در سکوت نگاهت می کردم... دیدمت در قد و قامت یک لوبیا که به راستی سحر آمیز بودی و سرشار از زندگی... دست های کوچکت که میلیمترهای خط کش را توان اندازه گیری نیست برای آنها و من بودم و تو اندرون ...
17 بهمن 1391

دستان تو

      اندیشیدن به دست های کوچکت این روزها بزرگترین بهانه بودنم است، وقتی تکان های آن ها را در ذهنم مرور می کنم دیگر از یاد می برم امروز چند روز است که از ماه می گذرد که چقدر آسمان امروز آلودست و حساب پس اندازم پوچ ترین دارای یه دنیاست دیگر از برای من. امروز که تو هستی و تکان دستانی که گویی در حال رهبری ی زیباترین سمفونی ی زندگی هستند دیگر همه آنچه برای آرامشم در نیاز است مهیاست و کم کم سر و کله همه پروانه هایی که در کودکی می دیدم دوباره پیدا می شود و اگر پس از باران آسمان را نیم نگاهی اندازم در پس همه آلودگی هایش رنگین کمان را خواهم یافت با تمامی ی هفت رنگش و هر روز شوق بیداری در چشمانم فراتر می رود و اینها جزئی از...
15 بهمن 1391

ده هفتگی

گاهی توی لحظه هایی از زندگی با چیزهایی روبرو می شیم که شاید توی حجم و اندازه کوچک به نظر بیاند ولی اونقدر بزرگ هستند که برای یه عمر درونت ریشه بدن... چیزهای کوچکی که به بزرگی ی وسعت این دنیا به چشم میان و این همان چیز کوچک زندگی ی من است که در ده هفتگی از زندگی ی خود و با 3 سانتی متر قد، مسافت های طولانی انگیزه برای من به همراه آورده است... ...
9 بهمن 1391

اندکی درد و دل

چه خوش خرامیده ای در تار و پودهای بهم تنیده شده سلول های من با خودت، آرام و بی صدا و من اینجا در این دنیای پر هیاهوی بیرون، در غوغا. تو بی صدا جان می گیری ز من و من پر تلاطم جان می دهم برای تو و خیالم از هر گزندی بر تو آسوده است و می دانم آشیانه امنی داری و در این سوز و سرما جای تو گرم است، پس خوب جان بگیر، غلط بزن، جا خوش کن، جنینی کن و لذت ببر. این روزها در گذرند، حال و هوای مرا خودت می دانی که گاه سرخوش و گاه ناخوشم ، گاه پای رفتنم نیست و گاه تا ابد می روم. ای هورمون های زنانه ی تنگ نظر بارداری ی من، با من چه می کنید این روزها. اما بدانید که هر دو قلبی که در سینه دارم با هم می تپند و ادامه می دهند و از پا نمی افتند با این باد و طوفانی ک...
25 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد