واکسن
یه هفته بود که دل تو دلم نبود و سرگردان و مضطرب امروز رو فردا می کردم. انگار قرار بود قلبم رو از جا در بیارن، نگاهت که می کردم تنم یخ می کرد ، دستای کوچیکت رو می گرفتم و اشکام آروم و بی قرار گونه هام رو خیس می کردن اولین بارون پاییزی دیشب شروع به باریدن کرد و دل منم باهاش شروع به هق هق کرد، لالایی می خوندم و نگاهت می کردم و بارون رو گوش می دادم و منتظر امروز بودم و این انتظار حالم رو دگرگون کرده بود، 5 آبان شد و روز واکسن ... چقدر این کلمه برام رعب آور و دردناک بود، حتی دلم نمی خواست به زبون بیارمش فقط و فقط برای اینکه عزیز دلم، پاره تنم قرار بود واکسینه بشه و تنم از دردناک شدن تنش به درد می آمد... امروز...
نویسنده :
mom_and_kid_momentss
15:03