پریاپریا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

هیجان

هیجان روزهای پروراندنت

واکسن

یه هفته بود که دل  تو دلم نبود و سرگردان و مضطرب امروز رو فردا می کردم. انگار قرار بود قلبم رو از جا در بیارن، نگاهت که می کردم تنم یخ می کرد ، دستای کوچیکت رو می گرفتم و اشکام  آروم و بی قرار گونه هام رو خیس می کردن اولین بارون پاییزی دیشب شروع به باریدن کرد و دل منم باهاش شروع به هق هق کرد، لالایی می خوندم و نگاهت می کردم  و بارون رو گوش می دادم و منتظر امروز بودم و این انتظار حالم رو دگرگون کرده بود، 5 آبان شد و روز واکسن ... چقدر این کلمه برام رعب آور و دردناک بود، حتی دلم نمی خواست  به زبون بیارمش فقط و فقط برای اینکه عزیز دلم، پاره تنم قرار بود واکسینه بشه و تنم از دردناک شدن تنش به درد می آمد... امروز...
5 آبان 1392

تولدت مبارک فرشته کوچولو- خاطره زایمان

مرداد از راه رسیده بود و از همون روزای اول حس و حال خونه هم یه شکل دیگه به خودش گرفته بود همه در انتظار ظهور پریای نازنین لحظه ها رو یکی یکی ثانیه شماری می کردن. شور و شعف خاصی همه جای خونه رو پر کرده بود و دور و برمون پر شده بود از آدمایی که دوسشون داشتیم و همگی با هم امروز رو فردا می کردیم به امید اومدن پریا... با اینکه خودم می دونستم هنوز زوده اما دیگه صبرم داشت لبریز می شد و این لحظه شماری ها برام لذت بخش بودند. بابا از من هم بی تاب تر بود و شبا رو تا دم دمای صبح بیدار می موند و هر شب به امید به دنیا اومدن پریای زندگیمون کنار من به آسمون خیره می شد و ستاره ها رو نگاه می کرد. پریای مامان هم که قربونش برم همه چیزش حساب شده و ب...
5 آبان 1392

امروز صبح

صبح  به استقبال از بیدار شدنت کنار تختت روی زمین، چمپاتمه زده بودم و انتظار بیدار شدنت رو می کشیدم. دلم برات تنگ شده بود  و منبع تغذیه ایت هم داشت با تیر کشیدن های پیاپی خودش دلتنگیش رو بروز می داد. چشمام خیره شده بود به چشم های بسته نازت  و دستام دست های کوچیک مخملیت رو توی دستش گرفته بود و لذت دنیا رو به تنم منتقل می کرد. مادرانه هایم ترشح می شدن و من و وسوسه بوسیدن صورت مثل ماهت می کردن، همه وجودم پر شده بود از دلتنگی به تو. اگه ساعت ها برای خوابوندنت انرژی صرف کرده باشم  و خسته و بی رمق شده باشم همین که به خواب می ری دلم برات تنگ می شه و انگار همه اون ساعت ها هرگز وجود خارجی نداشتند انگار ساعت ها بوده ک...
29 مهر 1392

غیر منتظره ها

درست همون لحظه ای که خوابیدی و من فکر می کنم دیگه وقتشه بزارمت توی تختت، چشمات باز می شه و انگار ساعت ها بوده که خواب بودی و دیگه قصد لحظه ای پلک روی هم گذاشتن رو نداری... درست همون لحظه ای که باید بیدار باشی، خواب عمیق میاد سراغت... درست همون لحظه ای که پوشکت رو عوض کردم و با خیال راحت داریم با هم مادر و دختر بازی می کنیم، یه اتفاق تازه اون تو می  افته... درست همون لحظه ای که پیش خودم فکر می کنم آخیشششش دیگه خواب شبانت منظم شده، کل همون شب رو بیدار می مونی... درست همون لحظه ای که فکر می کنم چقدر همه چیز آرومه، صدای گریه هات تا خود ابرا بالا می ره... درست همون لحظه ای که فکر می کنم زمام بچه داری ت...
15 مهر 1392

چهل تا روز

چهل تا شب و روز گذشت و بالاخره این چهل روزگی هم گذشت...  مهر از راه رسید و پاییز رنگ رخسار نشون داد، پاییز با خودش عاشقی میاره و تو ژرف ترین لحظه های غم آلودش یه حس عاشقی و دلبستگی به آدم می ده که دوست داشتنیش می کنه  اما تو این روزهای پاییزی ی من ، دیگه لازم نیست برای حس عاشقی به ژرفای اون برم ، تو کنار منی و عشق همین جا در آغوش من دلبری می کنه و من نفس می کشم در این هوای پاییزی با عطر تن تو ... چهل روز از اومدنت گذشته و حالا دیگه تو  شدی همه چیز ما تو این دنیا، حالا دیگه زندگی رو یه جور جدید می بینیم و همه قدم های ما بسته به قدم های توست... دیگه کم کم یه صداهایی از خودت در میاری که قند تو دل ما آب م...
14 مهر 1392

شیر

این مایع حیات، این یگانه منبع جاودانگی ی این روزهای تو، این سرشار از داشته ها، این سپید پاک را خدا برایت بی افزایدش دخترم. به راستی که یکی از شاهکارهای خلقت است همین شیر، این روزها همه دلبستگی و وابستگی ی تو همین شیر است و شیر است و شیر... عاشق لحظه های شیر خوردنت هستم، لحظه هایی که چشم در چشم من شیر می خوری، لحظه هایی که چشم بسته شیر می خوری، لحظه هایی که شیر را با ولع می خوری، لحظه هایی که برای شیر سرت را بی وقفه این طرف و آن طرف تکان می دهی تا پیدایش کنی، لحظه هایی که انگشت مرا می فشاری و می خوری، لحظه هایی که دستت را زیر چانه ات می گذاری و می خوری، لحظه هایی که لج می کنی و مابین شیر خوردنت گریه می کنی، لحظه هایی که سینه ام را با د...
2 مهر 1392

عاشقانه ها

چقدر ابد ، زمان اندکی ست برای آنکه به کفایت کنارت باشم... عزیز دلم تو این عکس ٨ روزه هستی دردت به جونم که توی تختت یه نقل کوچولو هستی دوست دارم  قشنگ مامان هر روز تو این تخت ازت عکس می گیرم و بزرگ شدنت رو قدر می دونم ...
30 شهريور 1392

این دو هفته

دخترکم الان تو آغوشم به خواب رفتی و خدا می دونه وقتی یه فرشته با قد و قامت تو، تو بغل یه مادر به خواب بره یعنی چی... روزها با سرعت درگذرند و چشمان من هر روز شاهد تغییرات چشمگیری ست که در وجود تو در حال رخ دادن است، هر روز دستان خدایی را می بینم که چگونه دخترک کوچک مرا مورد لطف خود قرار می دهد، دخترک کوچکی که امروز توانایی پیدا کرده در چشمان من زل زند و به چشمان من خیره شود و دنیا را در قلب من جا نهد، دخترکی که کوچکی ی دستانش شیدایم می کند، دخترکی که وقتی سینه مادرش را جستجو می کند بار دیگر ایمان می آورم به یگانگی یکتای بی همتای زمین و آسمان، دخترکی که هوشیارانه زندگی را در پیش گرفته است، دخترکی که به هنگام شیر خوردن انگشت اشاره مرا در دستش...
19 شهريور 1392

پریا

یکی بود یکی نبود... زیر سقف آسمون، میون ی عالمه ستاره و رنگین کمون، روی ی ابر سپد، ی پری نشسته بود... موهاش و دور و برش انداخته بود ... با خدا بازی می کرد ... واسه ی ستاره ها طنازی می کرد ... باد لابلای موهای مجعدش عشق بازی می کرد ... صدای خنده هاشون تا زمین، تا توی دشت و دریاها می نشست... پری ی کوچلولوی تو دست خدا، زمین و نگاه می کرد، تو چشاش برقی می زد، روی گونه های کوچیکش برگ گلی نقشی می زد ... پری ی آسمونی ستاره ها رو راهی ی زمین می کرد، آرزوی آدمای  زمینی رو با هر یه دونه ستاره ی دنباله دار، روونه ی زمین می کرد... خدای مهربون آسمونا، پری رو آماده ی زندگی ی زمین می کرد...  از ته ا...
2 مرداد 1392

بال هایم

 این روزها توان پریدن دارم. می توانم تا آن بالاها بال بزنم و گوشواره های آسمان را لمس کنم ، می توانم بر فراز آبی ترین اقیانوس ها نیز پرواز کنم، آبی ی آبی شوم... این روزها دو بال دارم که توانم می دهند برای پریدن، برای رهایی ... بال هایی که روی شانه هایم نیست...  بال هایی که درون من اند... بال هایی که از درون مرا پروازم می دهند... بال های سپیدی که اوج می دهند مرا تا خدا... دخترکم! تو آن تو بال سپید درون منی که این روزها سنگینی تورم پاهایم را به سبکای پرهایت می کنی تا بتوانم بال بگیرم. تو آن بال های مقدس درون منی که خستگی های روزانه ام را التیام می دهی. تو آن بال های پرواز منی برای رهایی از زمختی های زمین. آن بال های پرواز من ...
31 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیجان می باشد