خوشبختی
خورشید با سرپنجه های سوزانش در حال خودنمایی است، این روزها مال اوست، به نام اوست ...اما انگار از گوشه ای، کناری، درزی، راهی، جایی که نمی دانم کجاست، خنکای آرامی را می شود روی گونه ها حس کرد... هرچه هست دوستش دارم . نمی دانم چگونه خود را از آسمان و این همه شعله های خورشیدی گذرانده و به زمین رسانیده است تا هرچند کوچک و کم رمق اما مرهمی باشد بر روی تنگی ی نفس های گرم امروز من. انگار کسی آن بالاها دلش آرام است...لبخند می زند ... نفس می کشد... امید دارد و خنکای امیدوار نفسش از میان تابش های داغ خورشید عبور کرده و تا این پایین آمده و آرام و بی صدا از گوشه پنجره تاکسی می رقصد و بر من می نشیند و مرا نیز آرام می کند ... ...
نویسنده :
mom_and_kid_momentss
18:37